مرغ حق

مهدي عاطف راد
atefrad@yahoo.com

سرم از زور درد دارد مي تركد. دوتاي ديگر استامينوفن كدئين پشت سر هم مي اندازم توي دهانم, بدون آب قورتشان مي دهم. مزه تلخشان را حس نمي كنم. دهانم تلخ تر از آن هاست. تمام وجودم يكپارچه تلخيست. انگار زندگيم را فرو كرده اند توي جوهر زقوم, هفت بار آن تو شستشو داده اند. مي بينمت كه تف مي اندازي توي صورتم, تفي آغشته به خون. برق تحقير توي نگاهت چنان خيره كننده است كه براي يك لحظه كورم مي كند. نه. نبايد اصلا بهش فكر كنم. اما مگر مي شود!؟ كله ام از جوشش افكار كابوس وار دارد منفجر مي شود. چنان مخم داغ شده كه حس مي كنم دارد بخار مي شود , اگر راه پيدا كند مثل دود از كله ام مي زند بيرون. يادم نيست كي گفته ـ ياسپرز يا مارسل ؟ ـ كه انسان دودي ست راز آلود برخاسته از خاكستر هستي!... چه تشبيه قشنگي, دود رازآلود! تمام زندگي من هم از اولش دود تيره اي بوده كه توي آسمان روًياها پخش شده. تمام هستي ام سوخته و خاكستر شده. آخ كه چه كردم با خودم! چه كردم با تو! براي هميشه از دستت دادم نيلپانا, براي ابد.
ـ نه! ديگه هيچ وقت نمي توني ببينيش. اون ديگه از دنياي تو بيرونه. فقط خاطره اش با تست, اونم نه براي آرامش بخشيدنت كه براي عذاب دادنت.
زدم همه ي پل هايي كه مرا به تو مي رساند خراب كردم. ديوانه شده بودم. حالا چكار بايد بكنم؟ نمي دانم. پاك مانده ام سردرگم. يك دفعه لرزم مي گيرد. بي اختيار با تمام وجود مي لرزم. نيلپانا, من عشقمان را با دست هاي خودم كشتم, نابودش كردم. بعد از اين جنايت تو ديگر هيچ وقت مرا نمي بخشي.هيچ وقت.

لعنت به تو پيرمرد شولاپوش ژوليده مو! چقدرمنزجرم ازآن نگاه هيزت. پيرروباه ملعون. چه غلطي مي كردي توي اتاق نيلپانا ؟ براي چي آن طور وقيحانه قهقهه مي زدي؟ چقدر چندش آور بود! وقتي در را باز كردي هنوز داشتي مي خنديدي. دم در سينه به سينه شديم. تو با چشم هاي ور قلنبيده ي قرمزت , زل زدي توي چشم هاي من , انگارمي خواستي به مبارزه دعوتم كني. چقدر نگاه ناپاكت وقيحانه بود, و ته مانده آن خنده ي تمسخرآميز كه روي لب هاي قاچ خورده ات ماسيده بود , ديوانه ام كرد... نيلپانا! چرا به اين پير سگ اجازه مي دهي هي دور و برت بپلكد؟ چرا اجازه مي دهي با آن نگاه هيزش گستاخانه زل بزند توي چشم هايت؟ چرا؟ ... باز دارد خونم به جوش مي آيد. نه. نبايد بهش فكر كنم. حال تهوع دارم . سرم سنگين است. كاش اين نزديكي ها گوشه اي دنج پيدا مي شد تا مثل مرده مي افتادم,مچاله مي شدم توي خودم, سعي مي كردم به هيچ چيز فكر نكنم, به هيچ چيز وهيچ كس.

ـ اون پير سگ آشغال توي اتاق تو چي كار داره؟
ـ به تو هيچ ربطي نداره , اما واسه ي اين كه شير فهم بشي ميگم. دارم پرتره اش را مي كشم.
ـ آدم قحطيه كه پرتره اون پير سگ هرزه را مي كشي؟
ـ اين ديگه اصلا به تو ربطي نداره. يادت نرفته كه تعهد دادي توي كارم دخالت نكني؟
ـ نه. نرفته. ولي كار و كردار تو آدمو ديوونه ميكنه.
ـ همينيه كه هست. مي خواي بخواه , نمي خواي از هم جدا ميشيم.
ـ به همين سادگي!؟
ـ به همين سادگي!
سر چهار راه چشمم مي افتد به تابلو بزرگ سر در سينما. گوشه ي چپ تابلو, تصوير جغد عبوسي ست , نشسته بر شاخه اي كه ازش خون مي چكد. گوشه ي راست تابلو, اسم فيلم با خطي شكسته به رنگ خون نوشته شده: مرغ حق...
مي روم طرف سينما. سئانس هاي نمايش فيلم را مي خوانم. بعد به ساعتم نگاه مي كنم. يك ربع مانده به شروع فيلم. بليط مي خرم و وارد سينما مي شوم. سالن خلوت است. روي مبلي چرمي ولو مي شوم. سرم از زور درد دارد مي تركد. حال تهوع دارم. از ديشب كه يك ليوان شير قهوه و يك خوشه انگور خورده ام, ديگر چيزي نخورده ام. حس مي كنم قرص هاي استامينوفن چنگ انداخته اند دارند معده ام را مي چلانند. يك دفعه دچاردل آشوبه
مي شوم. با عجله مي دوم طرف راه پله ي دستشويي. به آن پايين كه مي رسم چشمم سياهي مي رود, بعد عق مي زنم. زرداب غليظي از حلقومم سرازير مي شود توي لگن دستشويي.

وقتي برمي گردم, درهاي سالن باز شده. وارد سالن مي شوم . گوشه اي دنج روي صندلي وا مي روم. چشم هايم را مي بندم . نيلپلنا , تو الان كجايي؟ حتما جايي هستي خيلي دور, توي دنيايي پر از نور, بيرون از اين دنياي سياهي كه من ميان سياه چال هايش غرقم. نيلپانا, كاش تو الان اينجا بودي,دست گرم و كوچولويت را گرفته بودم ميان دست هاي منجمدم, تنگ چسبيده بودم به تو, تا اين لرز لعنتي را با گرماي تو از وجودم بيرون كنم. اما افسوس كه جاي خاليت را كنارم سياهي پر كرده, سياهي ياًس. ماًيوسانه مچاله مي شوم توي خودم, بعد ديگر چيزي حس نمي كنم. بيخود از خود,چون وهم, از زمان و مكان خارج مي شوم.
با نواي يك فلوت , چشم باز مي كنم. توي تاريكي هستم. روبرويم دورنماي جنگلي انبوه است كه از وسطش جاده اي باريك مي گذرد.كنار جاده بردرختي خشكيده يك مرغ حق دارد ناله مي كند. نفيرش با نواي محزون فلوت در هم آميخته.در انتهاي جاده سه سايه ديده مي شود. يك لحظه بارقه اي ذهنم را روشن مي كند, برق خاطره اي است مرده. حسي مرموز به من مي گويد كه پيش از اين, همين صحنه را جايي ديده ام. كي؟ كجا؟ يادم نمي آيد. شايد سال ها پيش, شايد هم قرن ها پيش. حس مي كنم يكي از آن سه سايه مال من است, در يكي از آن زندگي هاي دور دست كه از خاطرش برده ام. بايد آن را دوباره به ياد بياورم. بايد خاطره اش را در ذهنم بازسازي كنم. حس مي كنم اين صحنه ارتباط رازآگيني با گذشته ي ما دارد, اما چه ارتباطي؟ چيزي به ياد نمي آورم. تنها چيزي كه حس مي كنم اين است كه اگر راز اين صحنه را كشف كنم تمام معناي زندگي ام بر من روشن مي شود. حس مي كنم اين راز را بايد خودم كشف كنم. به تنهايي. دوباره چشم هايم را مي بندم و دست هايم را محكم بر گوش هايم فشار مي دهم, ولي نواي محزون فلوت تمركزم را به هم مي زند. هيجان زده از جا بلند مي شوم,از سالن نمايش فيلم مي آيم بيرون. سراپا خيس عرق هستم. حالا بايد كجا بروم؟ نمي دانم. بي اختيار به طرف راه پله ي دستشويي مي روم,آن پايين, مي روم توي يكي از توالت ها, در را مي بندم. گوشه ي توالت چندك مي زنم روي زمين, زانوهايم را مي گيرم بين دو دست, سرم را تكيه مي دهم به زانوها , چشم هايم را مي بندم.سعي مي كنم ادامه صحنه ناتمامي را كه روي پرده ديده ام به خاطر بياورم. به ذهنم فشار مي آورم, بيشترو بيشتر, آنقدرفشارمي آورم كه شقيقه ام تير مي كشد. بعد برق كور كننده اي ذهنم را روشن مي كند...
عصر بلند يكي از روزهاي آخر پاييز است. روي كنده درختي, در انتهاي جاده اي باريك نشسته ام, غرق در تماشاي حركات طنازانه ي توام كه روبرويم درحال تاب خوردني. تو, دوشيزه اي هستي سيزده يا چهارده ساله, كه طره هاي تابدار موهاي بلوطي رنگ افشانت همراه با نسيم مي رقصد. يكي از دست هايت را به طناب تاب گرفته اي , در دست ديگرت دسته گلي تر و تازه است كه هر بار به من نزديك مي شوي آن را به طرفم دراز ميكني, ولي تا دست دراز مي كنم دسته گل را از تو بگيرم, دستت را عقب مي كشي وغش غش مي خندي, بعد, بازگشت تاب تو را از من دور مي كند, و من غرق حسرت دست خالي مي مانم . به جز صداي خنده تو, تنها صدايي كه به گوش مي رسد نواي يكنواخت فاخته اي است كه بي وقفه مي خواند و ناله هاي يك مرغ حق از فاصله اي دور به او جواب مي دهد. همان طور كه مسحور تاب بازي توام, ناگهان حس مي كنم سايه اي رويم مي لغزد. بي اختيار بر مي گردم. پيرمرد شولاپوش ژوليده مويي را مي بينم با نگاهي غضب آلود. نمي دانم چرا حس مي كنم پدر تست! تبري در دست دارد و آن را درست گرفته بالاي سر من. انگار حس كرده نيت سوئي نسبت به تو دارم و آماده است تا به محض اين كه تكان بخورم با ضربه ي تبر كارم را بسازد. نگاه خصمانه اش پر است از كينه. با نگاهي پر از التماس به تو نگاه ميكنم, اما شگفت زده مي بينم كه نه اثري از تاب به جا است نه نشاني ازتو. وحشت زده از جا مي پرم. پيرمرد شولاپوش مهلتم نمي دهد و در حالي كه قهقهه چندش آوري سرمي دهد, تبر را فرو مي آورد. در همين لحظه مرغ حق سه بار ناله سر مي دهد: حق...حق...حق.
در حالي كه خون از سرم فوران مي كند سرنگون مي شوم. در حال سقوط مذبوحانه به پيرمرد نگاه مي كنم. پيرمرد محو شده وجايش تو ايستاده اي با دسته گلي كه داري دور سرت مي چرخاني و غش غش مي خندي . بعد آن را محكم پرت مي كني طرف من و به صورتم تف مي اندازي...

چقدر اين صحنه زنده و تازه است. انگار همين امروز اتفاق افتاده. سعي مي كنم به خاطر بياورم كي و كجا اين اتفاق افتاده, اما بي نتيجه است. حس گنگي به من مي گويد اين اتفاق بايد در يكي از دوره هاي زندگي گذشته ام , دهه ها يا سده ها پيش رخ داده باشد, و در آن, تو, نيلپانا, با ضربات تبر مرا از پا در آورده اي. اما چرا نيلپانا؟ فقط به خاطر يك سوء تفاهم؟ به خاطر حسادتي كور؟ يا شايد هم به خاطر هوسبازي هميشگي ات؟هان!؟

حس مي كنم توي روشنايي برقي كه ذهنم را براي لمحه اي برافروخته, تمام رازهاي روح پر از معماي تو را كشف كرده ام. حس مي كنم حالا ديگر تمام و كمال تو را مي شناسم, نيلپانا! حس مي كنم تا ژرف ترين اعماق روح تو را در پرتو روشنايي اين برق خيره كننده ديده ام ـ همان ژرفاهاي راز آگيني كه هيجان كشفشان مرا ديوانه وار دلباخته ات كرد.از همان نخستين ديدارها دريافتم كه روحت پر از رمز و رازهاي جادويي است , و زندگي من بايد وقف كشف اين رازها باشد ,چون در كشف آن ها معنا مي يابد, و رسالتي جزاين مكاشفه ي دشوار ندارد. همين دريافت الهام گونه مرا مسحورت كرد. آخ كه چطور مي توانم نخستين روزي را كه به اين كشف و شهود رسيدم از خاطر ببرم! يادت مي آيد, نيلپانا, آن روز پر سوز آخرهاي پاييز را, دردانشكده, سر كلاس درس فلسفه هنر؟

داشتم در باره مفهوم فراباشي درفلسفه اگزيستانس و بازتابش در هنر مدرن توضيح مي دادم. تو مثل هميشه, تنها, درآخرين رديف كلاس نشسته بودي. بدون توجه به حرف هاي من,خم شده بودي, داشتي چيزي مي كشيدي. همانطور كه در باره تعبير ياسپرز از زندگي صحبت مي كردم و مي گفتم كه او زندگي را تجربه كردن هستي در شكست مي داند و معتقد است كه آدمي در طول زندگي خود هيچ وظيفه اي ندارد جز آموختن دو مفهوم اساسي شكست ومرگ, طول كلاس را آهسته پيمودم. تو همچنان سرگرم كارت بودي. آمدم بالاي سرت ايستادم. تصوير قورباغه ي مضحكي را كشيده بودي با چشم هاي ورقلنبيده. قيافه اش به نظرم آشنا آمد. ناگهان, خودم را در آن تصوير شناختم. چه تيزهوشانه چهره ي قورباغه اي را كه هميشه گوشه ي روحم پشت هفت پرده پنهانش مي كردم ديده بودي! چنان شبيهم بود كه هر چه به خودم فشار آوردم نتوانستم نخندم. مذبوحانه چند بار تكرار كردم:
ـ ياسپرز مي گويد... ياسپرز مي گويد... ياسپرز مي گويد...
بعد از زور خنده منفجر شدم. براي آن كه بچه هاي كلاس فكر نكنند ديوانه شده ام خواستم طرحت را به آن ها نشان دهم. دست دراز كردم كه طرح را از جلويت بردارم. اما تو پيشدستي كردي و كاغذ را از دستم قاپيدي, ريز ريزش كردي , ريزه هايش را پرتاب كردي هوا و فرياد كشيدي:
ـ قور قور قور قور... قور قور قور قور
بهت زده پرسيدم:
ـ براي چي پاره اش كردين!؟
ولي تو بدون آن كه به سوًالم جواب بدهي از جا پا شدي , تند و تيز وسايلت را برداشتي, از كلاس دويدي بيرون. درست در همين لحظه بود كه حس كردم با تمام وجود دلبسته ات هستم.

يك سال تمام درعطشت له له زدم, گر گرفتم , سوختم , اما تو هميشه از من فرارمي كردي و جز ديدارهاي كوتاه مدت دير به دير, فرصت نمي دادي آن طور كه دلم مي خواهد به تو نزديك شوم. با اين وجود درهمان ديدارهاي كوتاه فهميدم كه عاشق دختر كوچولوي ملوس مرموزي شده ام كه همه چيزش عجيب و غير منتظره است, موجود دلبندي كه مثل هيچكس ديگر نيست, موجودي بي همتا. همين بي همتا بودنت مرا مسحور مي كرد. به خصوص كه دريافته بودم تو هم به من بي علاقه نيستي. اما علاقه تو مثل همه چيز ديگرت به شكل هاي كاملا عجيب بروز مي كرد.ازم خواستي سبيلم را بتراشم به جايش ريش بزي بگذارم. ازم خواستي با كت و شلوار قرمز سر كلاس درس دانشگاه بيايم. ازم خواستي در ملاء عام بشكن بزنم و برقصم. ازم خواستي دانشجويان را براي صرف كيك و بستني دعوت كنم سورنتو, آن جا جلو همه بستني ات را از پشت يقه ام انداختي توي پيراهنم, بعد غش غش خنديدي.

بعد آن ماجراي فراموش نشدني خواستگاري در مراسم افتتاحيه ي دومين نمايشگاه نقاشي ات با عنوان « جانوران باغ وحش روح يك نقاش » . سالن پر بود از مدعويني كه جلو تابلوها جمع شده بودند , با شيفتگي نقاشي هايت را تماشا مي كردند. درهر تابلو جانوري را نقاشي كرده بودي كه چهره اش به طرز مسخره اي شبيه خودت بود.
وقتي پس از چند ساعت بازديد مدعوين رفتند, و من و تو تنها مانديم, تصميم گرفتم از فرصت استفاده كنم, رازي را كه مدت ها در دلم عقده شده بود با تو در ميان بگذارم. مي خواستم به عشق آتشينم اعتراف كنم, اعتراف كنم كه ماه هاست ديوانه وار عاشقت هستم,و با تمام وجودم مي پرستمت. خوب مي دانستم بيان اين حرف ها احتياج به چه نيروي عظيم روحي دارد كه من فاقد حتي ذره اي از آن بودم. ولي چاره چه بود؟ بالاخره بايد حرفم را مي زدم,براي همين دل به دريا زدم و به عنوان مقدمه, صدايم را صاف كردم, ولي قبل از آن كه فرصت كنم كلامي بگويم, تو گفتي :
ـ نمي خواد اينقدر به خودتون فشار بيارين. من كه مي دونم چي مي خواين بگين...
بعد خيلي جدي, بدون هيچ گونه مقدمه چيني گفتي:
ـ جناب آقاي استاد فلسفه باف! آيا حاضرين به عقد همسري يه دخترخل و چل كه عقلش پاره سنگ ميبره, در بياين ؟
هاج و واج مانده بودم چي بگويم. اصلا نمي توانستم حرفت را باور كنم. فكرمي كردم اين هم يكي از همان شوخي هاي عجيب غريب هميشگي است و داري سربه سرم مي گذاري. اما وقتي قسم خوردي كه كاملا جدي هستي, از خوشحالي مي خواستم بال در بياورم. آنقدر هيجان زده شده بودم كه نمي دانستم چه عكس العملي نشان دهم. زبانم بند آمده بود. هر چه به خودم فشار آوردم تا چيزي بگويم , نتوانستم. تو باز به كمكم آمدي:
ـ لازم نيست چيزي بگي. من خودم هر چيزي رو كه تو بخواي بگي مي دونم... فقط اگر موافقي سه بار سرتو بنداز پايين...
از خوشحالي بيشتر از ده بار سرم را انداختم پايين.تو گفتي:
ـ نمي خواد ذوق ترك بشي. اينطورم مث بز اخفش هي سرتو پايين ننداز! سه بار كافي بود.
آن وقت با ماژيك قرمز چيزي روي گونه هايم نوشتي, بعد هدايتم كردي طرف آينه قدي گوشه سالن. با هيجان در آينه خواندم: من زنت مي شوم, اما به شرط ها و شروط ها!
با بي تابي منتظر شنيدن شرايطت بودم. تو به جاي اين كه چيزي بگويي, رفتي پشت سرم و بر پشت كت طوسي روشنم كه تازه براي شركت در نمايشگاه نقاشي ات خريده بودم, مشغول نوشتن شدي. وقتي كارت تمام شد, گفتي:
ـ شرايطم را پشت كتت نوشتم. وقتي رفتي خانه, با دقت بخونش, اگر موافق بودي زيرشو امضاء كن. بعد كتو برام پس بيار .
در حالي كه از زور هيجان نفسم بند آمده بود, به زحمت گفتم:
ـ من با همه شرايطتون نخونده موافقم.اشكال نداره همينجا امضاء كنم؟
ـ چرا اشكال نداره؟ خيلي هم اشكال داره! بچه بازي كه نيست. بايد بخونيد, روي تك تك مواردش فكر كنيد. اگه نخونده امضاء كنين بعد هم خيلي راحت مي زنيد زيرش.
و همانطور كه مرا , به طرف در خروجي هدايت مي كردي گفتي:
ـ لطفا ديگه بيشتر از اين مزاحم نشين كه خيلي خسته ام, مي خوام استراحت كنم.
بعد مرا از در هل دادي بيرون , در را پشت سرم بستي.
سراپا كنجكاوي,پشت در, كتم را در آوردم و زير نور چراغ شرايطت را خواندم . چه شرايط عجيبي! كلي هم به معلوماتم در باره تو اضافه شد, اطلاعات حيرت آوري كه تا قبل از آن هيچ چيزازشان نمي دانستم. و تكان دهنده ترينشان اين بود كه تو پيش از اين دو بار ازدواج كرده اي ـ داشتم از حيرت شاخ درمي آوردم ـ آيا خواب نبودم؟ آيا همه ي اين اتفاقات در بيداري داشت روي مي داد؟ ـ شرايطت اين ها بود: آزاد هستي به جز خيانت هر كار ديگري دلت خواست بكني, هر جور دلت خواست زندگي كني. آزاد هستي هر وقت ازم سير شدي تركم كني. اجازه هيچ گونه بازخواست كردن از تو را ندارم, اجازه هيچ گونه توهين كردن , تحكم كردن وتحقير كردن را ندارم و تو به محض مشاهده كوچكترين توهيني از جانب من حق داري براي هميشه تركم كني ( به همان راحتي كه شوهر اولت را,هنوز شش ماه از ازدواجتان نگذشته ,فقط به خاطر يك « تو » كوچولوي تحقير آميزش ترك كردي!). به دليل يك نقص مادرزادي قادر به بچه دار شدن نيستي و نبايد انتظار فرزند از تو داشته باشم ( از شوهر دومت هم به خاطر اين كه نمي توانست اين مسئله را درك نمي كرد, جدا شدي!). اهل آشپزي و خانه داري نيستي .هر وقت دلت خواست حق داري تنها باشي و من حق ندارم مزاحمت شوم.

شرايط سختي بودند, شرايطي كه شايد كمتر آدم عاقلي زير باز آن ها مي رفت. اما من كه عاقل نبودم, عاشق بودم, شيدا بودم, و آتش عشقم چنان تند و تيز بود كه بدون كمترين تاًملي, زير نوشته هايت را امضاء كردم ...

تو به دنبال پناهگاهي بودي كه آرامشت ببخشد, به دنبال آدم قوي و قابل اعتماد بودي كه خلاء تنهايي هايت را پر كند, اما افسوس كه من آن آدم محكم و قابل اعتمادي كه تو فكر مي كردي نبودم. من آدمي بودم با روحي پر از سياه چال, آدمي بزدل و ضعيف النفس كه حتي خودم را هم درست نمي فهميدم, با خودم هميشه درگير بودم, كوره راه هاي پر پيچ و خم روحم را هيچ نمي شناختم و توي آن ها افتان و خيزان گير كرده بودم. آن وقت ا ين ويرانه هر دم در آستانه فرو ريزش چطور مي توانست پناهگاه تو باشد؟ چطوراين روح پر از باتلاق مي توانست براي تو آن جويبار پر آبي باشد كه به جستجويش بودي؟ تو روحي مي خواستي مثل آسمان بزرگ, مثل آينه صاف, مثل صبح روشن, افسوس كه من فاقد چنين روحي بودم!

ـ اگر جلو خودتو نگيري كارت به جاهاي باريك ميكشه, بهت گفته باشم.
ـ احتياجي به نصيحت ندارم. خودم ميدونم كجا بايد جلو خودمو ول كنم, كجا بايد بگيرم.
ـ اينطوري بخواي پيش بري جز بدنامي سرانجامي نداري.
ـ چي چي گفتي!؟ يه بار ديگه حرفتو تكرار كن! متوجه نشدم.
ـ گفتم اين طوري بخواي پيش بري جز بد نامي آخر و عاقبتي نداري.
ـ داري توهين مي كني!؟ يادت نيست راجع به توهين چي بهت گفتم؟ ببين خودت خواستي ها!
ـ بله. خودم خواستم. چون ديگه برام هيچ چيز مهم نيست. آب از سرم گذشته.
ـ باشه. پس حالا كه اينجوره, عيبي نداره. من براي هميشه رفتم. باي باي. اما قبل از رفتن بايد جواب توهينتو بدم. اگر توهين كردن خوبه پس بگير.
بعد ضربه محكم سيلي جانانه ات گيجم كرد, و به دنبالش تف آبدارت نشست روي پيشاني ام, بعدش ديگر نفهميدم چطور شد...

از همان شب اول, بسترت را ازمن جدا كردي. امر كردي شب ها تنها گوشه سالن پذيرايي, روي كاناپه بخوابم. حيرت زده پرسيدم:
ـ آخه واسه چي, نيلپانا!؟ من همسرت هستم, حق دارم كنارت بخوابم...
ـ وقتي حق داري كنارم بخوابي كه مطمئن شم هموني هستي كه دوست دارم باشي, ولي تا مطمئن نشدم نه...
ـ يعني چي!؟
ـ همين كه گفتم... اگه دوست داري كنارم بخوابي سعي كن هر چه زودتر اعتمادمو جلب كني...
و من غرق در حسرت وصل تو مجبور شدم شب ها, تنها, گوشه ي كاناپه كز كنم .
چند ماه بعد از شروع زندگي مشتركمان اولين نشانه هاي بدگماني تو به من بروز كرد. يك شب بدون مقدمه حكم كردي كه ديگر حق ندارم مسئوليت استاد راهنمايي پايان نامه دانشجويان دختر را بپذيرم. وقتي حيرت زده علت را جويا شدم , گفتي دوست نداري دختر ها توي اتاق كارم پرسه بزنند , به بهانه كار پايان نامه با من خلوت كنند , برايم عشوه بيايند.
ـ اين چه حرفيه مي زني نيلپانا!؟ هيچ معلوم هست چي داري ميگي!؟
آنقدر از اين قضاوت غير منصفانه ات ناراحت شده بودم كه داشتم سكته مي كردم. نفسم به سختي بالا مي آمد. گفتم كه حرف هايت را توهيني بزرگ به خودم مي دانم و متاًسفم كه نمي توانم تقاضايت را قبول كنم.اين اولين باري بود كه با تقاضاي تو مخالفت مي كردم, و حس كردم چقدر اين مخالفت بر تو سنگين آمده.
از همان شب حس كردم با من سر سنگين شده اي. رفتارت سرد و غير صميمانه شده بود. گرفته ومكدرمي نمودي. كم حرف شده بودي. بعد هم , يك روز بي مقدمه گفتي مي خواهي بروي خانه پدري ات مدتي آن جا تنها زندگي كني , خانه اي كه سال ها بود خالي مانده بود و غير از سرايدار پيري كه « بابا» صدايش مي كردي, كسي ساكنش نبود. بهت زده پرسيدم:
ـ براي چي نيلپانا!؟
گفتي مي خواهي چند تا تابلو از گوشه كنار خانه بكشي, خاطرات كودكيت را زنده كني.
ـ پس تكليف من چي ميشه!؟ پس تكليف زندگي مشتركمان چي ميشه!؟
گفتي هفته اي يك روز از صبح تا شبت مال من است. روزش را هم همان جا تعيين كردي:
ـ سه شنبه ها از ساعت هشت صبح تا ده شب.
ـ ولي فقط هفته اي يك روز!؟ اين كه خيلي كمه!
ـ بيشتر از اين به تو نمي رسد. عمرما كوتاه است, تا چشم به هم بگذاري تمام شده. من هنوز كلي كار انجام نشده دارم كه حتما بايد انجامشون بدم. بيشتر از اين براي تو وقت ندارم.
ـ ولي اين كه نميشه , نيلپانا! من بايد هر روز ببينمت. اگر يك روز نبينمت ديوونه ميشم.
ـ نترس. ديوونه نميشي. هر چي همديگه رو كمتر ببينيم بهتره. بذار همديگه رو كم ببينيم اما ديدارامون پربار باشه, بذار وقتي همديگه رو مي بينيم كلي حرف تازه براي هم داشته باشيم. نخواه با هم بودن برامون يه عادت بشه كه بدون هيچ لذت و شوري هي تكرار ميشه...
هر چه خواستم منصرفت كنم, نپذيرفتي. گفتم اگر به خاطر دخترهاي دانشجوست, آن ها را جواب مي كنم . گفتي كه ديگر اين موضوع برايت كهنه شده, در اصل هم آزمايش كوچولويي بيشتر نبوده , مي خواستي بداني چقدر ازت حرف شنوي دارم . چند روز بعد هم وسايل نقاشي ات را برداشتي, كوچ كردي به خانه متروك پدري .
به ساعتم نگاهي مي اندازم. يك ربع مانده به ساعت پنج. بايد بروم, براي سئانس بعد بليط بخرم,كنجكاوم بدانم آن ماجراي مرموز, توي فيلم چگونه اتفاق مي افتد.از جا بلند مي شوم. در مستراح را باز مي كنم و آهسته بيرون مي آيم. از پله ها بالا مي آيم. از سالن انتظار بيرون مي روم. بليطي مي خرم. دوباره به سالن انتظار برمي گردم. ده دقيقه اي به شروع فيلم مانده. منتظر شروع فيلم روي مبل چرمي ولو مي شوم.

وقتي به خانه ي پدري برگشتي فكر مي كردم داري ازم انتقام مي گيري. با خودم مي گفتم:
ـ آخ , امان از اين حسادت زنانه كور, نيلپانا, كه داره دخل زندگيمونو مياره!
اما حالا حس مي كنم كه انگار انگيزه ي رفتن تو به خانه ي پدري انتقام گرفتن از من نبوده, بلكه چيز ديگري بوده. اما چي, نيلپاتا؟
با باز شدن درهاي سالن نمايش فيلم از جا بلند مي شوم. به سالن مي روم. همان جاي دنج قبلي مي نشينم و منتظر شروع فيلم چشم هايم را مي بندم.
چند دقيقه بعد با صداي سحر آميز فلوت, سراپا اشتياق,چشم باز مي كنم.
در انتهاي جاده اي باريك و سرسبز سه سايه وهم انگيز ديده مي شود. نواي محزون فلوت مرموز است. همراهش آواز مرغ حق شنيده مي شود كه با ناله اي شوم مي نالد.
دوربين با حركتي آهسته و افقي به تدريج به سايه هاي لرزان نزديك مي شود. بعد با يك لانگ شات طولاني كه در يك كلوز آپ محو ميشود روي آدم هاي صحنه زوم مي كند. دختر جواني به سن و سال تو, روي كنده ي درختي نشسته , طره هاي تابدار موهاي بلوطي رنگ افشانش همراه با نسيم مي رقصد. مقابل دختر پيرمرد شولاپوش ژوليده مويي سوار بر تاب است و دارد آرام آرام تاب مي خورد. پيرمرد دسته گلي پژمرده در دست دارد و آن را به طرف دختر دراز كرده است. هر بار تاب به دختر نزديك مي شود, دختر دست دراز مي كند تا دسته گل را بگيرد اما پيرمرد قهقهه ي زنان دستش را پس مي كشد,وقتي تاب عقب مي رود دوباره دسته گل را به طرف دختر دراز مي كند. در همين حال مرد جواني, كه تبري در دست دارد, از عقب به دختر نزديك مي شود. نگاه مرد جوان پر از حسادت است. برق انتقام درچشم هايش مي درخشد. وقتي مي رسد بالاي سر دختر, تبرش را بالا مي برد. دختر متوجه سايه او مي شود . ترسيده بر ميگردد. نگاهش به نگاه مرد جوان مي افتد, مي خواهد از جا بلند شود , ولي مرد جوان مهلت نمي دهد و تبر را با تمام قدرت بر فرق سر دختر فرود مي آورد . دختر تنها فرصت مي كند تفي خون آلود به صورت مرد بيندازد , بعد در حالي كه خون از فرق سرش فواره مي زند سقوط مي كند . در همين هنگام صداي مرغ حق در ميان نواي اوج گرفته فلوت به گوش مي رسد كه سه بار مي نالد: حق...حق...حق...






 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30825< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي